لحظهای مرهم دردم باش
بدان عشق واقعی تمامی ندارد. عشق ارثیة یوسف و فرهاد و جهیزیة شیرین و لیلی است. اگر عاشق واقعی بودی هیچگاه عشق را بیهوده نمیپنداشتی و پوچی معنا نمییافت و معشوق هم قربانی نمیشد. عشق در ترازوی مادی خریداری ندارد. غذای ابدی روح عشق است و بس. ولی آزردن که هُنر نیست. کسی که عاشق راستین است عهد به وفایش زبانزد آیندگان خواهد بود و عرفانی و زیباست. اشکهای چشمان همیشه در انتظار عاشق را در سرزمین دل دادگان، آب زمزمِ دردهای جانکاه میکنند.
خوشا به حال عهدشکنان که عهد شکنی را همچون نوشیدن یک لیوان آب میدانند.
همیشه عزیز دل گمشده به کدامین گناه بیستون فرهاد دست پینه زده را ویران نمودی، آیا تیشة فرهاد از دل فرهاد برایت فریا نکرد؟
بدان که تَرَکهای دیوار شیشهای دل مجنون، حکایتها دارد. خدایا کاش بار سفر عشق همه به گردن فرهاد و مجنون نبود. کاش لیلی و شیرین حتی در سختترین طوفانهای سرنوشت تسلیم نمی شدند و فرهاد را فرهادیتر و مجنون را مجنونیتر نمیکردند. نوش داروی بعد از مرگ سهراب به چه کارآید؟
به سادگی از کنار دل دادگی و عشق گذر نباید کرد. چه بسا به سادگی از کنار انسان گذر کنند و در اوج نیاز تنهایش بگذارند. بیا مرا در ثانیهها دریاب، بیا لحظهای هر چند کوتاه مرهم دردم باش، هرچند که برایت پروانهای بودم و تو حیدر بابای شهریارم را مصلوب نمودی.
شام غریبان عشق
لحظه لحظه به تعداد جمعیت افزوده میشود. آه او را میشناسم، او اصلی است. آن شیرین، منیژه، زلیخا، لیلی، خدایا خسرو، کرم، مجنون، همه آمدهاند. حیران و سرگردان در بین جمعیت گم شدهام. میگویند عشق در حال مرگ است و امشب احتمالاً شام غریبان او خواهد بود. عشق نجواکنان با سرِ خود به مهمانان عرض ادب میکند. اشک در چشمان همگان حلقه زده که یکدفعه زلیخا تکه پارچهای را به سوی او دراز میکند و گریه کنان میگوید بگیر و با این تیمم کن که از لباس یارم یوسف فرزند پیامبر است، انشاالله شفا یابی من به خاطر تو ای عشق چه زجرها که نکشیدم و به گریه ادامه داد. مجنون رنجور با بدنی نحیف و لیلیلیلی گویان آمد که عشق را در آغوش بگیرد ولی از فرط ضعف نتوانست و آهسته در گوش عشق گفت میدانی با من چه کردی؟ تو در لیلی تجلی کردی و من بخاطر تو سالها در بیابان تنها و با حیوانات وحشی به سر کردم. بگذار من بمیرم، تو باید زنده بمانی، عشاق دیگر چشم به راه تو هستند. عشق آرام آرام میگریست و با نگاهش از مجنون حلالیت میطلبید. نوبت به اصلی رسید، آمد و گفت گناه من چیست که مسیحی بوده و کرم مسلمان را خواستگارم؟ مرا به خاطر تو زنده زنده سوزاندند. پس ای عشق آمدهام به خاطر لطافت و احساسات دوباره بسوزم. من به قربانگاه اسماعیلات آمدم، پس امروز نمیر!!
فرهاد با تیشه و خاک آلود و شعر شیرین به زبان آمد و گفت جانم فدایت، سالها به خاطر عشقِ شیرین کوه را با تیشه کندم، من به امید تو کوهکن شدم. حال مرا تنها میگذاری و میروی، دیگران چه میگویند؟! بمان فدای تو، فرهاد به جای تو خواهد مرد. عشق یکدفعه گفت سکوت کنید. در این اثنا از جای خود نیمخیز شد و اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت جلوی در عاشقی به خاطر من جانش را فدا کرد. امشب عاشقی اشک میریزد . او طبیبی است تنها، که معشوق ندارد. امشب او اشکی میریزد او را بیاورید که امشب شام غریبان عشق است. عاشق و معشوقها به قدری گریستند که دریاها شرمنده شدند.
بله، امشب شام غریبان عشق است شام غریبان عشق.
زاپاتای دل مکزیکی تو
در کویر سوزان بیوفایی، من امیلیانو زاپاتای دل مکزیکی تو هست، تو هم مثل من دلی داری شورشی که شورش آن را یک سواره نظام جوابگو نیست. احساس تو را روی چشمانم کول میکنم و با قالیچه سلیمان تا سرزمین بلقیس رفته و برایت سرود عشق میسرایم.
روز وداع تو، چشمان همیشه ابری من نقاشی شام آخر لئوناردودواینچی را روی دیوار دلت خواهد کشید تا تو نیز لبخند ژوکوند من باشی.
زاپاتای تو در مجسمههای میکل آنژ هیچگاه تجلّی نخواهد یافت. او در خانة دلت اجارهنشین نیست بلکه با روح تو عجین، و آبشار کوهسار توست.
شورشی من، تصوّر پَرکشیدنت روحم را تگرگی میکند. نمیخواهم دلم دچار تسونامی شود. تارهای عنکبوتی قلم یارای زلزلة نبودنت را ندارد.
میخواهم در طلوع و غروب خورشید پروانهات باشم. قصه، قصة ریخته شدن چندین رنگ مختلف روی زمین است که با هم مخلوط شدهاند ولی میخواهند از هم جدا کنند. ما دیگر رنگ جدا نیستیم، ما سیمرغ هم هستیم. زاپاتا از آنِ مکزیک و مکزیت از آنِ زاپاتاست. بله، من امیلیانوزاپاتای دل مکزیکی و شورشی تو هستم.
رنگ آبی
در سرزمین عشق ارباب دلمی و من عملهی بیچیزت. گفتی دیوارهای قصر دلت را رنگی کنم. سطل رنگ خود را خرامان خرامان کنار دیوارت کشیدم. عجب گرمی و احساسی دارد. قلم موی رنگ را در انگشتان دست قرار دادم تا از تمام احساس دلت بهره بگیرم . با تمام وجودم آنچه داشتم به رنگ آبی روی دیوارهایت نقاشی کردم. میدانی که رنگ آبی، فراوانترین رنگ دنیاست. آسمان آبی است، دریا و اقیانوسها آبی است. پس تو را آبی رنگآمیزی کردم تا تو نیز در میان تمامی زیبایی رنگ آبی، آبی باشی.
ارباب دل من ، رخصت ده که کار من تمام شد. بوی عرق تن چرکینام ترا آزرده میکند. آنکه از این قصر باید برود من هستم و تو صاحب قصری. برای کارم اُجرتی نمیخواهم؛ احساس همیشگی تو برایم کافی است. بیست شبانهروز بدون هرگونه خوابی دیوارهای قصرت را نقاشی کردم و به خاطر آن درک زمان را ثانیهای کردم تا همیشه با تو باشم.
هرکجا بروی و هرکجا باشی با تو هستم، چون آسمان به رنگ توست و تو به رنگ آسمان.
مادر
لحظهای درنگ کن و مشک آب را زمین بگذار و جرعهای آب با پیالة دلت به منِ تشنهلب بده. امشب عروسی چشمان توست و من ستارهبازی خواهم کرد. چگونه فراقت را تحمل کنم که دوری تو شام غریبان من است و در کعبة آمال من، بدون تو طواف معنایی ندارد.
بیا با محبت چشمان دلت مرا حاجی کعبهات بکن. امروز لباس احرام به تن دارم و آمدهام که اسماعیل عید قربانت باشم.
لبخند لبان قشنگ تو را سرقفلی چشمان خود کردهام. چشمان من مسکین و گدای خندههایت و آوارة محبت توست.
اگر روزی خندهات را از من بدزدند، من بینوا، بینواتر خواهم شد.
کاش هیچگاه احساس نکنی که در چشمهای دلت اجاره نشینام و اگر کردی بدان که باز زوّار معبد عشقات خواهم بود. لحظهای درنگ کن و جرعهای آب به من تشنه لب بده.