شام غریبان عشق
لحظه لحظه به تعداد جمعیت افزوده میشود. آه او را میشناسم، او اصلی است. آن شیرین، منیژه، زلیخا، لیلی، خدایا خسرو، کرم، مجنون، همه آمدهاند. حیران و سرگردان در بین جمعیت گم شدهام. میگویند عشق در حال مرگ است و امشب احتمالاً شام غریبان او خواهد بود. عشق نجواکنان با سرِ خود به مهمانان عرض ادب میکند. اشک در چشمان همگان حلقه زده که یکدفعه زلیخا تکه پارچهای را به سوی او دراز میکند و گریه کنان میگوید بگیر و با این تیمم کن که از لباس یارم یوسف فرزند پیامبر است، انشاالله شفا یابی من به خاطر تو ای عشق چه زجرها که نکشیدم و به گریه ادامه داد. مجنون رنجور با بدنی نحیف و لیلیلیلی گویان آمد که عشق را در آغوش بگیرد ولی از فرط ضعف نتوانست و آهسته در گوش عشق گفت میدانی با من چه کردی؟ تو در لیلی تجلی کردی و من بخاطر تو سالها در بیابان تنها و با حیوانات وحشی به سر کردم. بگذار من بمیرم، تو باید زنده بمانی، عشاق دیگر چشم به راه تو هستند. عشق آرام آرام میگریست و با نگاهش از مجنون حلالیت میطلبید. نوبت به اصلی رسید، آمد و گفت گناه من چیست که مسیحی بوده و کرم مسلمان را خواستگارم؟ مرا به خاطر تو زنده زنده سوزاندند. پس ای عشق آمدهام به خاطر لطافت و احساسات دوباره بسوزم. من به قربانگاه اسماعیلات آمدم، پس امروز نمیر!!
فرهاد با تیشه و خاک آلود و شعر شیرین به زبان آمد و گفت جانم فدایت، سالها به خاطر عشقِ شیرین کوه را با تیشه کندم، من به امید تو کوهکن شدم. حال مرا تنها میگذاری و میروی، دیگران چه میگویند؟! بمان فدای تو، فرهاد به جای تو خواهد مرد. عشق یکدفعه گفت سکوت کنید. در این اثنا از جای خود نیمخیز شد و اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت جلوی در عاشقی به خاطر من جانش را فدا کرد. امشب عاشقی اشک میریزد . او طبیبی است تنها، که معشوق ندارد. امشب او اشکی میریزد او را بیاورید که امشب شام غریبان عشق است. عاشق و معشوقها به قدری گریستند که دریاها شرمنده شدند.
بله، امشب شام غریبان عشق است شام غریبان عشق.