زاپاتای دل مکزیکی تو
در کویر سوزان بیوفایی، من امیلیانو زاپاتای دل مکزیکی تو هست، تو هم مثل من دلی داری شورشی که شورش آن را یک سواره نظام جوابگو نیست. احساس تو را روی چشمانم کول میکنم و با قالیچه سلیمان تا سرزمین بلقیس رفته و برایت سرود عشق میسرایم.
روز وداع تو، چشمان همیشه ابری من نقاشی شام آخر لئوناردودواینچی را روی دیوار دلت خواهد کشید تا تو نیز لبخند ژوکوند من باشی.
زاپاتای تو در مجسمههای میکل آنژ هیچگاه تجلّی نخواهد یافت. او در خانة دلت اجارهنشین نیست بلکه با روح تو عجین، و آبشار کوهسار توست.
شورشی من، تصوّر پَرکشیدنت روحم را تگرگی میکند. نمیخواهم دلم دچار تسونامی شود. تارهای عنکبوتی قلم یارای زلزلة نبودنت را ندارد.
میخواهم در طلوع و غروب خورشید پروانهات باشم. قصه، قصة ریخته شدن چندین رنگ مختلف روی زمین است که با هم مخلوط شدهاند ولی میخواهند از هم جدا کنند. ما دیگر رنگ جدا نیستیم، ما سیمرغ هم هستیم. زاپاتا از آنِ مکزیک و مکزیت از آنِ زاپاتاست. بله، من امیلیانوزاپاتای دل مکزیکی و شورشی تو هستم.